۹/۰۷/۱۳۸۹

Sounds like a plan ....

سلام:
قبل از هر چیز باید از دوستانی که در این مدت سراغی از این بلاگ گرفتن تشکر کنم.
راستش همانطور که قبلا هم گفتم چندان حس نوشتن ندارم علی الخصوص از جنس اون مطالب سابق. اصلا حتی از اون نثر هم بدم میاد، یک جورهایی دردآور است! جانت در می آید تا مطلبت را برسانی. انگار کلمات از درون، کل دستگاه گوارش نوشتاریت را خراش می دهند تا بیایند به سر انگشتان محترم تا آنها هم سر فرصت این موجودات عذاب آور را تایپ کنند. تازه مثل اون موقع ها که انشا مینوشتیم کلی مطلب جدید وسطش یاد آدم میاد. اصلا کلهم اختیار دار خودت نیستی.انگار یک چیز دیگر اختیار تو را در دست گرفته. همین پاراگراف را نگاه کن! درست تا همین جا چهار نوع نثر متفاوت را داخلش تشخیص دادم. به زور میخواهد به سبک قبلی بر گردد.دوستی کامنت گذاشته بود " کلا رسمش اینه که بنویسی تا حسش بیاد.هرچه بیشتر بنویسیم حسش بیشتر می آید. این را خودم تازه کشف کرده ام ... " مشکل من هم دقیقا همینجاست که حسش میاید البته همراه با زجرش!!! 
حالا این را بگزارید کنار بدبینی مفرطی که این روزها نسبت به رویه های قدیمی پیدا کردم. شاید بعدا در موردش نوشتم اما خلاصه این که شدید احساس میکنم که هدف را گم کرده و در قالب ها گرفتار شدیم.
از طرفی هم دلم نیامد این وبلاگ را همینطور فی امان ا... رها کنم. به همین خاطر تصمیم گرفتم از این به بعد بعضی مطالب مختلف و بعضا روزمره را اینجا بنویسم. کلا هم دیگر خیلی اهمیتی ندارد که مثلا بازدید کننده داشته باشد یا تحلیلی باشد و خلاصه از اینجور صحبت ها  ... 

پ ن 1: راحت بگم، از نظر من فاش نویسی های وبلاگی که این روزها خیلی هم مد است اصلا مال ما شرقی ها نیست و بهش فکر هم نمیکنم، باشد ارزانی خود غربی ها.
پ ن 2: البته بعضی وقتها وسوسه میشم این اکانت توئیتر رو دوباره راه بندازم و راه بیافتم از صبح علی الطلوع که از خونه زدم بیرون هرچی دم دستم رسید توئیت کنم و تازه، فرندفید و Buzz و فیس بوک و مای اسپیس و ... رو هم به هم کانکت کنم تا همه دنیا ازشون مطلع بشن. یحتمل با اتفاقاتی که یه صبح تا شب برای من میافته تعداد فالوور هام نجومی بشه ...وسوس است دیگه!
پ ن 3: مثلا فکر کنید به طورزنده داستان مفصل قاپیدن ته ساندویچ م.م و بردنش برای گربه دم در حوزه  بسیج رو با جزئیات منتشر میکردم که چطور با حسرت چشمش دنبال اون لقمه آخر ساندویچ بود ... :دی
پ ن 4: بقول یکی از این جک و جونورایی که خودمم یکیشون باشم: "...  بسه دیگه، تا کی خنده تا کی شوخی تا کی مسخره بازی ... "